محل تبلیغات شما

دیگه اتفاقیه که افتاده. خدا خودش شاهد و ناظر که من چی گفتم، با چه نیتی گفتم. حالا اگه مدیر فکر میکنه من تماماً مقصرم، ناظم که مامان بهار باشه فکر میکنه من رفتار صحیح با کودک رو بلد نیستم، مامان پا نته آ فکر میکنه من معلم صلاحیت داری نیستم ، کاریش نمیتونم بکنم. فی الواقع همونجوری که نتونستم اثبات کنم توی کلاسم چه زحمتی واسه بچه ها میکشم، نمیتونمم اثبات کنم مورد قصاوت تند و عجولانه قرار گرفتم. کلا مدیر و ناظم و مادر رو حواله کردم به جهنم. 

دیگه مغزم خسته شده، از دیروز ساعتها دارم به این موضوع چرت فکر میکنم. عمرمو هدر دادم. برم سراغ موضوع جدید:

دوشنبه شب، خواهر شوهر زنگ زد، که خداحافظی کنه با جاری بزرگه و برادرشوهر سه تایی برن مشهد. جاری که از من اصلا خداحافظی نکرد، موندم چه دل خجسته ای دارن این زن و شوهر، دو تا بچه هاشون گذاشتن و رفتن مشهد. پسرای جاری من یکیشون کلاس ششمی هست اون یکی سه سالشه. 

از روز سه شنبه که شوهر من از تشییع جنازه سردار برگشت، بار سفر بست رفت شهرستان تا پنجشنبه شب، که از مامانش مواظبت کنه که بقیه داداشهاش بتونن به کار و تفریحاتشون برسن. بعدم توی واتساپ یه پیام خر کن واسم فرستاده که هیچکس جای تورو واسم نمیگیره اما من به جهت خدمت به مادر مهربانم اومدم تا منو از دعای خودش بی نصیب نزاره​ کلا در پیچوندن منو، توجیه خودش خیلی استادانه عمل میکنه. تصمیم داشتم به مادرش زنگ بزنم اما کلا منصرف شدم. به هر حال اونی که این وسط تنها بود من بودم، من سه روز تنها توی خونه بودم، آقا ور دل مامانش بود، برادر کوچکشم بود، خاله دایی هاشم که مدام به خونه شون رفت وامد میکنند.اونی که بی کس بود من بودم. خونه مامانمم نرفتم بهشونم نگفتم شوهرم نیست. شوهرم امروز عصر وقتیم اومد، گفت من نماز اعشا میخونم یه استراحت میکنم بعد بریم بیرون. تا همین الان که ساعت نزدیک ده شب آقا خواب تشریف دارند. کوه کندن ظاهرا.

در کل نمیدونم چرا روز به روز نسبت به زندگیم با این فرد دلسردتر میشم.

شاید برای شماهم اتفاق بیفتد

فکر ,روز ,میکنه ,سه ,خونه ,جاری ,فکر میکنه ,میکنه من ,اونی که ,اثبات کنم ,بود من

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها